ـــــــــــ دهۀ هشتاد ــــــــــ

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

نامه ای که برگشت

۱۵ بازديد

این خاطره مربوط به سال 89 است ولی با یکی از خاطراتم (اتاق آرزوهای من) که در سالهای 80 و 81 اتفاف افتاد ارتباط دارد. اردیبهشت 81 وقتی اتاق دانشجویی ام را در مشهد مرتب می کردم نامه ای همراه با یک کادو به دستم افتاد. نامه مربوط به یکی از مسافران مشهد بود که ایام نوروز، آنها را در خوابگاه ما ساکن کرده بودند.
 
متن آن نامه:
«دانشجوی گرامی که اسمت را نمیدانم. از شعر زیبایی که سروده بودی فهمیدم عشق عجیبی نسبت به این اتاق داری. علاقۀ بی پایانت به دانشگاه، من و خانواده ام را تحت تاثیر قرار داد. گفتیم شاید اتاق زیبای دانشجویی ات چراغ مطالعه نداشته باشد به همین خاطر هدیه ای برایت گرفتیم. لطفا آن را از ما بپذیر. موفق باشی. محمدیان؛ کارمند بانک صادرات سراب شعبه مرکزی»
 
هشت سال پس از این ماجرا به تبریز مهاجرت کردیم و در شهرک باغمیشه خیابان گلگشت مستاجر شدیم. ساختمان نیاوران اولین منزل ما در تبریز بود که روزهای خوشی را برایمان به همراه داشت. آن روزها در دانشگاه آزاد، فوق لیسانس روانشناسی میخواندم. محل کارم نیز مدرسه ای ابتدایی، در روستای اوغلو نزدیک تبریز بود.
 
یک روز (اسفند 89) که تنها در خانه نشسته بودم، شخصی زنگ منزلمان را به صدا در آورد. نامش آقا کمال بود. ایشان نیز مثل ما در همان ساختمان اجاره نشین بودند. من و آقا کمال فقط دورادور همدیگر را می شناختیم. از اندوهی که در نگاهش بود فهمیدم مشکلی دارد. از بیماری همسر و سایر مشکلات، خاطری بسیار رنجور داشت.
 
پس از سلام و احوالپرسی گفت: وامی بسیار ضروری نیاز دارم ولی مشکلی است که بانک برای دادنش موافقت نمی کند. آیا شما آشنایی در بانک صادرات دارید تا مشکلم را به او بگویم؟ هرچه فکر کردم دیدم کسی را نمیشناسم تا کمکش کند. او نیز ناامید و مایوس خداحافظی کرد و رفت.
 
همینطور که ناراحت کنار در ایستاده بودم یکباره چیزی به ذهنم رسید. زود صدایش زدم و او نیز برگشت. با خوشحالی پرسید کسی را پیدا کردید؟ گفتم نه. خودم کسی را ندارم ولی نامه ای دارم که شاید بتواند کمکت کند. پرسید چه نامه ای؟ گفتم همینجا منتظر باش تا برایت بیاورم.
 
لحطاتی بعد نامه را برایش آوردم. آن نامه هنوز در یادگاری های دانشگاهم موجود بود. پیرمرد غمگین نامه را گرفت و رفت ولی اندوهش نشان می داد کاملا ناامید است. چند روز بعد، پرسیدم چه خبر، کارت به کجا رسید؟ گفت به آن شعبه رفتم ولی گفتند به شعبه ای دیگر منتقل شده است. خلاصه به هر زحمت که بود پیدایش کردم. وقتی نامه را دید چشمانش از تعجب خیره ماند. سلام تو را رساندم و گفتم این نامه را کسی به من داد که شما برایش چراغ مطالعه خریده بودید. بسیار بسیار حرمت نمود و نامه را از من گرفت سپس زنگ زد به شعبۀ تبریز و سفارشی مشکلم را حل کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)

از الهیات تا روانشناسی

۱۱ بازديد

سال 85 در روزهای فارغ التحصیلی ام از دانشگاه، اصلا خوشحال نبودم. دوران دانشجویی، زیباترین دوران عمر من بود به همین خاطر هرگز نمی خواستم آن روزها تمام شوند ولی دیگر تمام شده بود. روز آخر با چشمان گریان، در و دیوار اتاقم را بوسیدم و با آن اتاق دوست داشتنی و آن دانشگاه زیبا و پرخاطره خداحافظی کردم.

وداع من با دانشگاه فردوسی سخت و غم انگیز بود. انگار داشتند پاره ای از وجودم را جدا می کردند. هر گوشه از آن دانشگاه بزرگ برای من خاطره ای شیرین بود. علی الخصوص خاطرات استاد معتمدی که صمیمیتی ویژه باهم داشتیم و همیشه مرا در کلاس به چالش می کشید. وی علاوه بر دانش گسترده اش، جاذبه ای عجیب داشت که در کمتر استادی یافت می شد. جدایی از این استاد دوست داشتنی که او را همچون پدری دلسوز برای خود یافته بودم برایم قابل تحمل نبود به همین خاطر تا دو سال پس از فارغ التحصیل شدن، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد.
 
تابستان 87 دوستم حجت محمودی پیشنهاد کرد برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. گرچه تغییر رشته، کاری بس دشوار بود ولی بخاطر عهد رفاقتی که باهم در کلبۀ صحرایی بسته بودیم پذیرفتم. پس از دو سال تلاش و کوشش نیز هر دو قبول شدیم. حجت، در سراسری بیرجند و من در آزاد تبریز. محیطش هرگز به پای فردوسی نمی رسید ولی چون عاشق دانشگاه بودم، برایم خوشحال کننده بود.

عاقبت پنجشنبه اول مهر 89 فرا رسید. آن روز قرار بود یازده و نیم ظهر، اولین کلاسمان (کلاس 211 ساختمان جعفری) با دکتر رحیم بدری برگزار شود. از منزلمان تا دانشگاه فقط سه کیلومتر راه بود. من نیز از مسیر نصر جدید که ساختمانهای کمتری داشت در حرکت بودم تا اینکه یکباره ماشینم خراب شد و از رفتن ایستاد.

ناچار قفلش کردم تا پیاده بروم. 
همینطور که زیر باران می رفتم حرفهایی از ذهنم می گذشت. با خود می گفتم: علاوه بر داشتن محیط زیبا و علمی، چیزی که یک دانشگاه را خاطره انگیز می کند کسب توجه استاد و صمیمیت با اوست. اساتید معمولا با دانشجویانی صمیمی می شوند که زرنگ و باهوشند ولی من چیز زیادی از روانشناسی نمی دانم زیرا لیسانسم را الهیات خوانده ام. الهیات هم هیچ ربطی به روانشناسی ندارد پس فکر نمی کنم بتوانم با استادی صمیمی شوم یا توجهش به من جلب شود.
 
با این تفکرات ناامید کننده که ذهنم را مشغول کرده بود سمت دانشگاه می رفتم. نمی دانستم همین امروز اتفاقی خواهد افتاد که معتمدی دیگری برایم خواهد ساخت. ساعت را که نگاه کردم از یازده و نیم گذشته بود. ناچار سرعتم را زیاد کرده، نفس نفس زنان به سالن رسیدم. بیست دقیقه از شروع کلاس می گذشت. نمی دانستم با چه رویی وارد کلاس شوم. آن هم کلاسی که بیش از پنجاه نفر دانشجو داشت (از ترمهای چهارم و پنجم) و سه چهارمشان نیز دختر بودند.
 
ترسان و لرزان در حالیکه عرق شرم بر چهره ام نشسته بود در را باز کردم. در همین حال استاد نگاهی سرزنشگر به من کرد ولی سخنی نگفت. از شرمندگی رنگ از رخسارم پریده بود حس می کردم همه مرا نگاه می کنند. حتی نمی دانستم کجا باید بنشینم تا اینکه چشمم به یک صندلی خالی در ردیف آخر افتاد. آرام و بیصدا نشستم و استاد نیز به درسش ادامه داد ولی دقایقی بعد، یک سوال پرسید. سوال استاد از دانشجویان این بود:

به نظرتان چرا در مکتب خانه های قدیم، گلستان سعدی را به کودکان می آموختند؟

هر کدام از دانشجویان پاسخی داد. یکی از دختران گفت چون به این کتاب اعتقاد داشتند. دومی گفت: برای اینکه آن زمان کتاب دیگری برای آموزش نبود. دیگری گفت چون گلستان سعدی موضوعات خوبی برای تربیت دارد. خلاصه هر کس پاسخی می داد و استاد تک به تک پاسخهایشان را می شنید. پس از اتمام نظرات، استاد آهی از سر افسوس کشید و گفت: مثلا شما دانشجویان روانشناسی هستید؟ این پاسخها را که بقال و قصاب محله هم بلدند. پاسخهای شما باید روانشناسانه باشد نه کوچه بازاری.

پس از این حرفها استاد منتظر ماند بلکه پاسخی بشنود ولی جز سکوت چیزی نیافت. در همین حال با صدای بلند گفت: «آن دانشجوی بی نظم که آخر از همه وارد کلاس شد بیاید پای تخته.» 
از استرس دلم به تپش افتاد. نمی دانستم برای چه احضار شده ام. ترسان و لرزان پای تخته رفتم سپس در حالیکه استاد روبرویم ایستاده بود پرسید: خُب جناب دانشجوی بی نظم! اول بگو اسمت چیست؟ گفتم حنیفه پور. استاد فرمود: خُب جناب حنیفه پور سوالی را که از کلاس پرسیدم تو پاسخ بده. هر چه به مغزم فشار می آوردم پاسخی به ذهنم نمی رسید. همینطور هاج و واج مانده بودم تا اینکه شعری از مولانا به فکرم خطور کرد:

چون که با کودک سر و کارت فتاد /  پس زبان کودکی باید گشاد

این شعر مرا به مفهومی جالب رساند ولی نمی دانستم درست است یا غلط. در پاسخ گفتم: شاید برای اینکه فکر می کردند کودکان انسانهای کوچکند. 
استاد گفت: مگر نیستند؟ گفتم نه استاد نیستند. استاد با تعجب نگاهی به دانشجویان کرد و گفت شما منظورش را فهمیدید؟ همه گفتند نه. گفتم قدیمیها خیال می کردند تفاوت کودکان و بزرگسالان فقط در کمیت آنهاست. استاد دوباره گفت: فکر نکنم کسی از منظورت سر در آورده باشد.

دیگر داشتم مطمئن می شدم پاسخم غلط است ولی شروع کردم به توضیح بیشتر. گفتم ذهن یک کودک و یک بزرگسال، هم تفاوت کمی باهم دارند هم تفاوت کیفی. درک بزرگسال از یک موضوع با درکی که کودک از آن دارد کاملا متفاوت است. بزرگسال می تواند انتزاعی بیندیشد ولی کودک فکرش فقط عینی است. گلستان و حتی قرآن، مفاهیمی انتزاعی اند که فقط مناسب برای بزرگترهاست ولی مردمان قدیم این موضوع را نمی دانستند. آنها به غلط خیال می کردند آموزش گلستان می تواند برای کودک نیز مانند بزرگترها مفید باشد در حالیکه کودکان زبان دیگری دارند و باید با آنها به زبان خودشان سخن گفت.
 
حرفهایم که تمام شد استاد سری تکان داد و در صندلی اش نشست. کلاس برای لحظاتی در سکوت مطلق فرو رفته بود. خدا خدا می کردم روز اول، پیش دانشجویان خراب نشوم تا اینکه استاد دستانش را روی هم گذاشت و شروع کرد به دست زدن. به دنبال تشویق استاد، دانشجویان نیز همگی دست زدند سپس استاد از صندلی بلند شد. جلو آمد و با نگاهی تحسین آمیز که نگاههای استاد معتمدی را برایم تداعی می کرد گفت: آفرین! این درست ترین پاسخی است که تاکنون شنیده بودم. مدرکی که از این دانشگاه خواهی گرفت گوارای وجودت باد.
 
از آن روز به بعد من و دکتر بدری باهم صمیمی شدیم و ایشان توجهات خاصی به من نشان می داد. خاطراتی که من از ایشان دارم همه شیرینند و زیبا. وی توانست به نوعی جای دکتر معتمدی را برایم پر کند و دلتنگی های من برای دکتر معتمدی را تا حدی التیام ببخشد.

برای شما دو استاد عزیز، بهترینها را آرزومندم. پاینده باشید و برقرار ای انسانهای دوست داشتنی! وجود شماست که به زندگی مفهوم و معنا بخشیده است. تا عمر دارم فراموشتان نخواهم کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

من و استاد بدری پس از 12 سال (18 آبان 1402)


سفر به ارمنستان

۸ بازديد

مرداد ماه 89 دوستم ناصر چمنگرد پیشنهاد کرد چهار نفری به سفر ارمنستان برویم. نفر سوم یک کارمند بانک به اسم خبیری بود و نفر چهارم علی نام داشت که رانندگی می کرد. ماشین علی را که یک روآ بود کاپتاژ کردیم و وسایل لازم را از مرند خریدیم سپس به راه افتادیم.
 
در سیه رود بنزین زدیم و از مرز نوردوز وارد ارمنستان شدیم. اولین شهری که به آن رسیدیم «مغری» نام داشت ولی هوا دیگر تاریک شده بود. شهری کوچک در دل یک کوهستان بلند. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم دختران و پسران ارمنی را می دیدیم که داخل راهرویی آلاچیق مانند در کمال آرامش قدم می زدند. فرهنگشان برایمان هم عجیب بود هم زیبا. شبیه گرجستان بود ولی کمی متفاوت.
 
جاده ای که می رفتیم، هم کوهستانی و جنگلی بود، هم باریک و پیچ در پیچ. ساعاتی بعد، بیرون از جنگل کنار جاده اتراق کردیم. چراغهای شهر «گوریس» زیر پایمان درون دره دیده می شدند. همانجا شام خوردیم و خوابیدیم. صبح فردا که بلند شدیم اطرافمان پر بود از تمشک. پس از چیدن مقداری تمشک و خوردن صبحانه چند عکس گرفتیم و حرکت کردیم. زنان باغدار که کلاههایی لبه دار بر سرشان بود کنار جاده میوه می فروختند. اگرچه زبانشان را نمی دانستیم ولی از یک نفرشان مقداری هلو خریدیم که بسیار ارزان و خوشمزه بود.

من داخل تمشک ها

 
جلوتر منطقه ای بود به اسم چهل پیچ. بعد از آن نیز رسیدیم به جایی که مسافران از آنجا آب بر می داشتند. کمی آب برداشتیم و مقابلش عکس گرفتیم. چون کوهستان را که شبیه کوههای آلپ در سوییس بود رد کرده بودیم تا ایروان دیگر راهی نبود. به سرعت می رفتیم تا به ایروان برسیم.
 
بیست کیلومتر مانده به ایروان یک پمپ گاز دیدیم، می خواستیم گاز بزنیم ولی گفتند به ماشینهای ایرانی نمی خورد لذا به راهمان ادامه دادیم تا رسیدیم به ایروان. در ورودی شهر به پمپ بنزین رفتیم چون بنزینمان دیگر تمام شده بود. در حالیکه بنزین می زدیم یک خانم و آقا به  اسم ماری و آلبرت به ما خوش آمد گفتند. ارمنی بودند ولی می توانستند فارسی حرف بزنند. گفتند ما راهنمای توریست هستیم اگر هنوز منزلی اجاره نکرده اید ما به شما کمک می کنیم.
 
شماره تلفنشان را دادند سپس پشت سرشان حرکت کردیم. ایروان شهر عجایب بود. با ساختمانهایی زیبا و خیره کننده. شهر مجسمه ها، شهر گل رز و معروف به شهر دختران شیک پوش. سطح شهر پر بود از ساختمانهای صورتی رنگ، که زیبایی خاصی به شهر داده بودند. همچنان که غرق در تماشای این زیبایی ها بودیم گم شدیم. آلبرت به ما زنگ زد ولی نمی دانستیم خیابانی که هستیم نامش چیست به همین خاطر گوشی را به یک عابر دادیم. با راهنمایی عابر، آلبرت و ماری ما را پیدا کردند سپس رفتیم به منطقه ای به اسم کومیتاس.

خیابان کومیتاس 


آپارتمانی را که نشانمان دادند پسندیدیم. داخلش همه چیز بود حتی عکسهای خانوادگی. ساعتی از ورودمان نگذشته بود که در زدند. علی که در را باز کرد دید دختری حدودا 22 ساله پشت در است ولی چون انگلیسی نمی فهمید مرا صدا زد. رفتم جلوی در و پرسیدم چه کار دارید. گفت من دختر همین خانه ام آمده ام ساکم را ببرم. خوب که نگاهش کردم دیدم راست می گوید. همان دختری است که عکسش روی دیوار قرار دارد. گفتم بفرمایید داخل. داخل شد و ساکش را برداشت سپس گفت من عازم اروگوئه هستم. پرسیدم تنهایی؟ گفت بله برای جهانگردی می روم. آنجا بود که فهمیدم این مردم تفاوت بسیاری با ما ایرانیان بدبخت دارند اما چه می شد کرد.
 
ایروان نیز همچون تفلیس هرگز تعطیلی نداشت. شهر گویی شبها تبدیل می شد به یک کنسرت بزرگ که ساکنینش را غرق در شادی و تفریح می کرد. وارد هر کوچه یا خیابان که می شدی حتما حداقل چند تفریحگاه در آن می دیدی. فواره هایش با زیباترین موسیقی ها می رقصیدند و مردمش در اوج امنیت روزگار می گذراندند. از خودم می پرسیدم آیا اینان نیز می فهمند غصه چیست؟ وقتی اینگونه نیز می شود زندگی کرد چرا نباید کرد؟
 
میدان جمهوری، کاسکاد، اُپرا، دریاچه سوان و استخر جیراشخا از مهمترین جاهایی بودند که در این سفر رویایی، آنها را گشتیم. جیراشخا استخری بود بسیار وسیع با حوضهایی گوناگون که جمعیتی بالغ بر 5 هزار نفر درونش جمع بودند. البته استخر مختلط بود ولی مانند ایرانیها بی جنبه نبودند که همدیگر را اذیت کنند. برای آنها موضوعی بود کاملا عادی.
 
در یکی از شبها صحنه ای دیدم که از شگفتی ساعتها مبهوت ماندم. سگی کوچک که افسارش از دست صاحبش در رفته بود به سرعت فرار می کرد تا اینکه رسید به خط کشی عابر پیاده. یکباره چراغ قرمز شد و سگ نیز یکباره متوقف گردید و ایستاد. اگر چه ما فقط یک هفته در ایروان ماندیم ولی در این مدت کوتاه فهمیدم ارمنی ها نیز انسانهای خوب و مهربانی هستند. فرهنگشان صدها برابر از ما ایرانیها بالاتر است و رفاه بسیار بیشتری از ما دارند. اگر چه سیاستهای حکومتی، ارمنستان و آذربایجان را به جنگ کشاند ولی این موضوع ربطی به ملتها ندارند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


مناظری از ارمنستان







مهمان پر حرف

۱۰ بازديد

در طول چهار سال دانشجویی ام در مشهد، همیشه چشمم دنبال یک دانشجوی همشهری می گشت ولی پیدا نمی شد. آمدن ورودیهای 84 به خوابگاه و آشنایی من با آنها این زمینه را نیز فراهم ساخت.

اصغر منصوری هم اتاقی خوبی داشت به اسم محمود عیوضلو. آبان 84 محمود گفت یک دانشجوی مرندی نیز در ورودیهای جدید داریم که نامش هادی اسدی است. این حرف مرا به دیدن هادی بسیار کنجکاو کرد و از محمود خواستم مرا با او آشنا کند. سه روز بعد محمود مرا به دیدن هادی برد. همچنان که از پله های فاز 2 در فجر 5 بالا می رفتیم هادی را دیدیم که در حال پایین آمدن از پله ها بود.

پس از آشنایی فهمیدم برعکس سایر ورودیهای 84، هادی پسری است ساکت و خاموش. این همه تفاوت برایم جای شگفتی داشت. نمی دانستم همین پسر، تنها کسی است که از دانشگاه فردوسی برایم به یادگار خواهد ماند و روزهای خوشی را در آینده تجربه خواهیم کرد. به هادی گفتم داشتن یک همشهری در خوابگاه، احساس خوبی به آدم می دهد. از قرار معلوم او نیز مشتاقانه دنبال همشهری می گشت. گفت از بس فارسی حرف زده ام چانه ام درد می کند.

برعکس من، هادی با محیط مشهد و دانشگاه فردوسی آن گونه که باید احساس سازگاری نمی کرد. همین موضوع هم باعث شد از سال بعد به تبریز رفت و این رفتن، چهار سال، میانمان جدایی انداخت تا اینکه تابستان 88 به طور تصادفی همدیگر را در مرند دیدیم و به پارک شهر رفتیم. این دیدار برای هر دو نفرمان نوعی سورپرایز بود. آن روز از خاطرات فردوسی برای یکدیگر گفتیم. البته چیزهایی هم عوض شده بود که باید برای هادی توضیح می دادم و او نیز در کمال اشتیاق گوش می کرد.

یک روز هم با هادی و دوستش محمد افتخاری به ارومیه رفتیم. (بهمن 88) آن روزها من یک پیکان سفید داشتم که هادی و محمد اولین مسافرانش شدند. ظهر تا شب در ارومیه گشتیم سپس خسته از یک سفر طولانی، نزد اصغر عزیزی رفتیم که در ارومیه کار می کرد و منزل مجردی داشت.

پس از سلام و احوالپرسی فهمیدیم اصغر مهمان دیگری هم به اسم اکبر آقا دارد. اکبر سنش بیشتر از همۀ ما بود و در تبریز مغازه داری می کرد. همینطور که باهم سر سفره نشسته بودیم اکبر آقا شروع کرد به نقل دختربازی هایش در تبریز. هر خاطره ای را که تعریف می کرد خاطره ای دیگر زنجیره وار به آن گره می خورد و اصلا هم عین خیالش نبود که ما خسته ایم و باید بخوابیم.

ساعت را که نگاه کردم از دو نصف شب گذشته بود ولی اکبر آقا همچنان فکش می جنبید و خاطره تعریف می کرد. اوضاع چنان بود که پایان هر خاطره خیال می کردیم این دیگر آخرین خاطره است و بعدش می خوابیم اما در کمال تعجب خاطره ای دیگر شروع می شد که باید به آن هم گوش می دادیم.

هادی کاملا به زور چشمانش را باز نگه داشته بود و محمد هم هر لحظه ممکن بود از شدت خستگی بیفتد. نزدیک ساعت 3 خیال کردم اکبرآقا دیگر فهمیده است که بچه ها خسته اند و خاطره گفتنش را تعطیل می کند اما دوباره خاطره ای دیگر از دختری جدید شروع کرد. آن لحظه بود که دیدم هادی روی زمین افتاد و محمد هم به دنبال او. اکبر آقا هم که دید آنها خوابشان گرفت باز هم از رو نرفت و باقی خاطره اش را برای من تعریف کرد تا اینکه بالاخره نزدیک صبح یادش افتاد خودش هم باید بخوابد.

خاطراتی که با هادی دارم تمام ناشدنی است. سال 95 با هادی به سفر خارج هم رفتیم که البته خاطره اش از سایر خاطرات جداست. فقط می توانم بگویم او الان تنها بازمانده از دانشگاه فردوسی است که هر لحظه بخواهم در دسترس است. او در خاطرات دیگر من نیز حضور دارد که «گمشده های کودکی» از مهمترین آنهاست. روزی که پس از سی سال توانستم منزل قدیمی آقا سلمان را در ارومیه پیدا کنم هادی تنها کسی بود که کنارم حضور داشت و از آن لحظات برایم عکس می گرفت. همیشه با من بمان ای رفیق دوست داشتنی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

هادی اسدی در شهر آرتاوین ترکیه سال 95

سفر به گرجستان

۸ بازديد

تابستان 88 ماشین ترانزیتمان به گرجستان بار زده بود. پسرعمویم علی گفت گرجستان کشور زیبایی است اگر موافقی بیا من و تو هم با آن برویم. راستش برای رفتن کاملا بی میل بودم زیرا به قول قدیمیها فکر می کردم هر جا که بروم آسمان همین رنگ است. بالاخره علی به هر زحمتی که بود مرا قانع کرد و من پاسپورت گرفتم. آن ایام رانندۀ ماشینمان نامش بیت الله سلطانی بود. 25 تیرماه صبح خیلی زود در حالیکه هوا هنوز تاریک بود به راه افتادیم.

از مرز بازرگان که وارد ترکیه شدیم دنیا تغییر کرد. همه چیزش با ایران متفاوت بود. علی می گفت هنوز کجایش را دیده ای اینها که چیزی نیستند. برای ساعاتی در اولین شهر ترکیه توقف کردیم. آنجا شخصی بود که «حقی آبی» صدایش می زدند. بیت الله مرا به او معرفی کرد و گفت ایشان پسر مرحوم امان الله حنیفه پور است.  حقی آبی تا این جمله را شنید دستان مرا گرفت و کلی احترام کرد. گفت من هرچه دارم از پدر توست. خدایش رحمت کند او بود که مرا صاحب شغل کرد.

 نزدیک ظهر به مرز گرجستان و ترکیه رسیدیم که «تورک گوزی» نام داشت. چون دیگر شب شده بود همانجا تا صبح در ماشین خوابیدیم. منطقه ای بود جنگلی و بسیار زیبا ولی باید چند ساعت می ماندیم تا کارهای ماشین انجام شود. لحظه لحظه اش برایم جذاب بود خصوصا مردمان گرجستان که وارد ترکیه می شدند. آن سال گرجستان ویزا داشت. پس از لحظاتی من و علی 70 دلار پرداخت کردیم و از مرز گذشتیم. چون سفر اوّلم بود احساس می کردم همه چیزش با ایران فرق می کند حتی چمنها و درختانش.



بالاخره ماشینمان هم وارد گرجستان شد و ما را سوار کرد. اولین جایی که باید از آن می گذشتیم واله نام داشت. شهری بسیار کوچک ولی زیبا و آرام. آنچه می دیدم شبیه رویا بود زیرا در ایران هرگز ندیده بودیم که دختر و پسر در یک نیمکت کنار هم بنشینند آن هم با موهای باز و لباسهای رنگی. شهری دیگر به اسم آخالسخه را نیز رد کردیم تا رسیدیم به بورژومی. بورژومی که رودخانه ای بزرگ از وسط آن می گذشت چنان رویایی بود که مرا مجذوب خویش ساخت. به راننده گفتم لطفا همینجا نگهدار. همانجا کنار رودخانه که اطرافش بتن کشی شده بود بساط ناهار را علم کردیم. هم ناهار می خوردیم و هم مردمانی را تماشا می کردیم که با قلابهایشان لب رودخانه ماهی می گرفتند.

مناظری از شهر بورژومی


 پس از ناهار دوباره به راه افتادیم. مسیرمان تماما جنگلی بود زیرا گرجستان کلا کشوری جنگلی است. صلیبهایی که بر بالای کوهستانهای پوشیده از جنگل یا لب رودخانه ها خودنمایی می کردند زیبایی مسیر را صد چندان می ساخت. تا آن روز گمان نمی کردم که مسیحیان تا این حد نمادهایی زیبا داشته باشند.  غرق در تماشای این زیباییها بودم که به حاشوری رسیدیم. حاشوری حالت سه راهی داشت. ما چون مقصدمان تفلیس بود به راست پیچیدیم. از مرکز تا خروجی حاشوری به سمت تفلیس پر بود از زنانی که صنایع دستی می فروختند. صنایعی بسیار زیبا و ارزشمند که از چوبهای جنگلی ساخته شده بود.



 اگرچه بعد از حاشوری جنگلها همچنان ادامه داشتند ولی منطقه، دیگر کوهستانی نبود لذا جاده تبدیل شد به بزرگراه. چیزی که نظر مرا بیش از هر چیز به خود جلب می کرد رنگ سفید این بزرگراه بود. آسفالت نبود اما هر چه بود بسیار لاکچری بود و حرف نداشت. اطراف بزرگراه نیز پر بود از نمادها و ساختمانهایی اروپایی که در مسیر خودنمایی می کردند.







بیست کیلومتر مانده به تفلیس دوباره یک رودخانه دیدیم. می گفتند ادامۀ همان رودخانه در بورژومی است که اینجا به رودخانه ای دیگر می ریزد. سمت راست رودخانه نیز شهری کوچک و رویایی بود به اسم «مَتسختا». سمت چپ نیز کوهی بلند و پوشیده از جنگل قرار داشت که کلیسایی بزرگ (کلیسای جواری) بر فراز آن دیده می شد. هر طرف را که نگاه می کردم حیرت بود و شگفتی. با خودم می گفتم خدایا زیبایی اش به کنار، آن کلیسا را بر بالای آن صخره ها چگونه ساخته اند؟

شهر متسختا و کلیسای جواری


کم کم وارد تفلیس شدیم. تفلیس اولین پایتخت خارجی بود که من در آن قدم می گذاشتم. تمام زیبایی هایی که در طول مسیر دیده بودم یک طرف، زیبایی های تفلیس هم یک طرف. صحنه هایی در شهر می دیدم که مرا به حالتی شبیه اغما فرو می برد. با خودم می گفتم اگر ما انسانیم پس اینها که اند؟ اگر اینها انسانند پس ما که ایم؟ شده بودم مثل کسی که از خودش، سرنوشتش و همه چیزش شاکی بود ولی نمی توانستم با این افسوس و حسرتها سفرم را خراب کنم. سراپا چشم بودم و نگاه. نگاه به فرهنگی جدید و متفاوت که تا آن روز اطلاعی از آن نداشتم.

 نزدیک عصر جایی رفتیم که پر بود از ماشینهای ترانزیت. اکثرشان هم رانندگان ایرانی بودند. بعد از شام صدای رقص و پایکوبی از همه جای شهر شنیده می شد و خبری از غم و غصه های ایرانی نبود. همانجا با پسری به اسم بهنام (اهل ارومیه) آشنا شدم. او هم مثل من همراه یکی از رانندگان برای مسافرت آمده بود.

یک شب وقتی با بهنام در یکی از کافه ها بودیم کتابی دیدم که مرا مجذوب خود ساخت. موضوعش کشور گرجستان بود ولی به زبان انگلیسی با تصاویری زیبا از دیدنیهای آن کشور. نوشته بود گرجستانیها معتقدند کشورشان قطعه ای است از بهشت که در زمین قرار گرفته، سپس افسانه ای درباره اش نقل کرده بود که شرحش چنین است:

 «پس از خلقت زمین، خداوند از اقوام و ملتهای مختلف خواست تا برای تقسیم زمین جمع شوند. ملتهای جهان جمع شدند و خداوند هر قسمت از زمین را به یکی از آنها بخشید. چون ملت گرجستان بی خبر از موضوع بودند زمانی رسیدند که دیگر تقسیم بندی پایان یافته بود. گرجستانیها از خداوند خواستند برای آنها نیز سرزمینی مُعین کند تا در آن زندگی کنند ولی خداوند گفت دیر آمدید دیگر سرزمینی باقی نمانده است تا به شما بدهم. گرجستانیها گفتند اگر ما سرزمینی هم نداشته باشیم مشکلی نیست ولی خواهشی کوچک داریم که دوست داریم از ما بپذیری.  خداوند فرمود خواهشتان چیست؟ گفتند اجازه فرما ساعتی در حضورت برقصیم و شادی کنیم. خداوند پذیرفت و گرجستانیها در حضورش رقصیدند و شادمانی کردند. خداوند که گرجستانیها را مردمانی شاد و سرخوش یافت فرمود: شما گرجستانیها امروز مرا خوشحال کردید، سپس به پاس قدردانی از ایشان، قطعه ای از بهشت را جدا کرد و در زمین گذاشت تا سرزمینی باشد برای ملت گرجستان.»

 از خواندن کتاب بسیار لذت بردم. با خودم گفتم الحق که گرجستان قطعه ای است از بهشت. هم خودش هم مردمان سراسر شاد و مسرورش. دو شب در تفلیس ماندیم ولی چون برای تخلیه بار آمده بودیم نمی توانستیم مانند جهانگردان به جاهای دیدنی تفلیس برویم ولی با این حال آن قدر احساساتی شده بودم که دیگر نمی خواستم به ایران برگردم. علی همانطور که به زور مرا به گرجستان آورده بود دوباره به زور قانعم کرد که باید برگردیم.





روز سوم رفتیم برای تخلیۀ بار. کاشیهای تبریز را خالی کردیم سپس به راه افتادیم تا رسیدیم به باتومی. باتومی بندری بزرگ بود کنار دریای سیاه. شهری سراسر زیبایی و پُر از توریست. در ساحل باتومی ساعتی شنا کردیم سپس به سمت مرز رفتیم تا وارد ترکیه شویم. نام مرز «سارپی» بود. برعکس «تورک گوزی» که فقط حالت مرزی داشت، سارپی یک شهر بود. شهری ساحلی با بازارهای مختلف برای خرید. جاده ای هم که می رفتیم سمت چپش جنگل بود و سمت راستش دریا با مناظری شگفت انگیز که فقط آنهایی که رفته اند می توانند درکش کنند.

بندر باتومی




جاده باتومی به سارپی


مرز سارپی میان ترکیه و گرجستان


مرز سارپی زیاد معطلمان نکرد و زود وارد ترکیه شدیم. اولین شهر ترکیه «حوپا» نام داشت ولی در حوپا من خوابم گرفت. ماشین به سمت طرابوزان می رفت ولی من خواب بودم. صبح که شد جایی مرا بیدار کردند. پرسیدم اینجا کجاست علی گفت: نامش «گیریسون» است. گفتم پس «ترابوزان» چه شد؟ گفتند ترابوزان را رد کرده ایم تو خوابیده بودی. ما هم وقتی رسیدیم اینجا خوابیدیم. گیریسون هم اسمش برایم جالب بود هم خودش. همانجا که کنار دریا ایستاده بودیم رستورانی قرار داشت با منظره ای زیبا. رفتیم به رستوران و بیت الله برایمان غذا سفارش داد. الحق که غذاهای ترکیه خوشمزه بودند. غذا را می خوردیم و همزمان دلفین هایی را تماشا می کردیم که در دریا نزدیک رستوران این سوی و آن سو می پریدند.

 بعد از غذا دوباره در امتداد ساحل حرکت کردیم و به شهری دیگر به اسم «اردو» رسیدیم. در اردو وارد کارخانه ای شدیم که تخته های کمد و کابینت در آن می ساختند. همانجا ماشین را بار زدیم و با عبور دوباره از گیریسون به ترابوزان رسیدیم. می توانم بگویم ترابوزان از باتومی نیز زیباتر بود. در ساحلش سیلی از جمعیت دیدم که برای شنا جمع شده بودند و این نشان می داد مردمان ترکیه به مراتب شادتر و مرفه تر از ما ایرانیانند.

 البته در ترابوزان توقفی نکردیم زیرا باید به سمت ارزروم می رفتیم. دیگر هوا تاریک شده بود و چیزی به آن صورت دیده نمی شد. از شهرهای بسیاری رد شدیم و رسیدیم به مرز بازرگان. پس از بازرگان نیز برگشتیم به مرند و من با دنیایی از تجربیات جدید جلوی منزلمان پیاده شدم. در آن لحظات احساس کسی را داشتم که از بهشتی برین وارد جهنم می شود، جهنمی که محکوم به زندگی در اوست ولی تصمیم گرفتم از سالهای بعد هر سال به جهانگردی بپردازم زیرا فهمیده بودم که دیگر همه جا آسمانش آبی نیست.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مناظری از شهر ترابوزان








مناظری از شهر گیرسون



عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی

۱۰ بازديد

دورادور اسمش به گوشم خورده بود ولی اولین بار، نهم فروردین 81 او را در کامپیوتری یعقوب کریم نژاد دیدم. زمستان همان سال وقتی در میدان کیخالی قدم می زدم همان پسر جلو آمد و هوشمندانه سوالی از من پرسید. ظاهرا پاسخی که دادم او را متعجب کرده بود برای همین ساعتی با من همصحبت شد سپس رفت و من تا شش سال، دیگر او را ندیدم.

پس از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه فردوسی مشهد، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد. زندگی آکادمیک، روزهای شیرین، و دیدار اساتید برجسته که صمیمیت خاصی با من داشتند همگی به پایان رسید در نتیجه خلائی عاطفی و بسیار بزرگ در روان من ایجاد شد. این افسردگی دو سال طول کشید تا اینکه یک روز (22 شهریور 87) همان پسر، دوباره در میدان کیخالی با من ملاقات کرد. شش سال بزرگتر شده بود. رفتارش چیز دیگری نشان می داد. حس می کردم دانشش بیشتر شده و شخصیتش پخته تر. نمی دانم شاید او هم همین احساس را نسبت به من داشت به همین خاطر همان سوالی را که شش سال پیش در همان میدان پرسیده بود دوباره از من پرسید.
 
این بار پاسخی متفاوت از من شنید و خودش نیز واکنشهایی متفاوت تر نشان داد سپس دعوتم کرد که فردا به کلبۀ صحرایی اش بروم. کلبۀ صحرایی پشت بامی باصفا بود که خارج از یامچی قرار داشت. پس از خوش آمدگویی و پذیرایی، از تجربیاتم پرسید و خود نیز از تجربیاتش در دانشگاه برایم گفت. هر دو احساس می کردیم به نتیجه ای مشترک رسیده ایم اگر چه از دو راه متفاوت. من از مسیر الهیات و او از مسیر روانشناسی، در نتیجه همانجا عهد همراهی بستیم و نامش را گذاشتیم عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی.
 
ماه بعد یک روز که باهم در چمنهای کیخالی نشسته بودیم و آقای اکبر مردانپور هم حضور داشت، به من پیشنهاد کرد تغییر رشته بدهم تا باهم برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. اگرچه راهی بسیار سخت روبرویم قرار داشت ولی پذیرفتم. روانشناسی کاملا برای من غریبه بود ولی او قشنگ برایم توضیح داد که کدام کتابها را باید برای کنکور مطالعه کنم. شش روز هفته را در منزل درس می خواندیم سپس روز هفتم برای استراحت و تبادل نظر دیدار می کردیم.
 
دو بار هم برای تجدید حال و هوا به دانشگاه ارومیه رفتیم. (اسفند 87 و خرداد 89) این سفرها تاثیرات بسیاری روی من داشت. سیزده سال بود که ارومیه را ندیده بودم. ارومیه برای من یادآور پدر و خاطراتی بود که دوران کودکی در آن داشتم. هر گوشه از شهر را که می دیدم غمی نهفته در دلم تداعی می شد ولی او هر خیابانی را با اسمی خنده آور برایم معرفی می کرد و مرا از ته دل می خنداند. آخرین خیابانی که گشتیم خیابان خیام بود سپس باهم به خوابگاه دانشجویان در نازلو رفتیم و او مرا به دوستانش معرفی کرد. البته قصد ما از رفتن به خوابگاه، فقط دیداری دوستانه بود ولی به علت جمع شدن دانشجویان زیاد در اتاق و پرسشهایی که از من می پرسیدند تبدیل شد به یک کنفرانس علمی.
 
بالاخره پس از ماهها تلاش خستگی ناپذیر، هر دو در کنکور فوق لیسانس قبول شدیم. سالهای خوش دانشگاه دوباره برای من تکرار شد (خاطره از الهیات تا روانشناسی) و دوستان بسیاری تجربه کردم اما او با تمامی آنها فرق می کرد. در سفری که سال 96 باهم به استانبول رفتیم رفتارش رضایتبخش بود. (خاطرۀ سفر به استانبول) دروغ، وقت نشناسی و خیانت را دیگران به وفور داشتند ولی او نداشت. حتی در مقالات isi که باهم برای چاپ به اروپا می فرستادیم اسم مرا بالاتر از خودش می نوشت اما اینها برای من کافی نبود تا او را دوستی منحصر به فرد برای خود محسوب کنم.

یک روز در پراگماتیسم، جمله ای از «جان دیوئی» روانشناس آمریکایی خواندم که نوشته بود: یک اندیشه تا زمانی که در بوتۀ تجربه، آزمون نشود ناتمام است. 
او خودش مرا به عرصۀ روانشناسی وارد کرده بود. به عبارت بهتر «این سرودی است که او خودش به مستان آموخته» پس این بار نوبت خود اوست که باید توسط من روانشناسی شود. باید او را می آزمودم تا ببینم چه مقدار بر عهد رفاقتی که با من بسته پایبند است به همین خاطر تا یکسال هرگز به او زنگ نزدم و واکنشهایش را انتظار کشیدم. هرچه من زنگ نمی زدم او به من زنگ می زد و می گفت: رفاقت مرا با دیگران اگر بر کاغذی نوشته باشند با تو بر سنگها حک کرده اند.
 
هر بار که گوشی را قطع می کرد چشمانم از اشک پر می شد ولی باز هم به او زنگ نمی زدم تا تحملش را به چشم ببینم. من هر چه دوری کردم او نزدیکی کرد تا اینکه وفاداری اش نیز برایم به اثبات رسید. آری #حجت_محمودی این یار گرانمایه، شبیه هیچ کس نبود. دیگران به بهانه های واهی همچون گرفتاری، ازدواج و ... رفتند ولی او همچنان ماند و ذره ای با روزهای آغازینش تفاوت نکرد. سال 78 وقتی از اردبیل برمیگشتم آرزو کردم دوستانی چون رفقای محمود داشته باشم. اکنون که گذشته را مرور می کنم می بینم حجت همان آرزوی تحقق یافته است که حتی یکبار هم اختلافی با همدیگر نداشته ایم. به راستی که صداقتش در عهدی که بسته ستودنی است. برقرار باش ای رفیق دوست داشتنی من!

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


خنده بازار فجر

۱۰ بازديد

بین ورودیهای 84 سه دانشجو داشتیم که رشتۀ هر سه نفرشان جغرافی بود. این سه نفر آنقدر شوخ و خنده دار بودند که امثال من و اصغر پس از دو دهه هنوز هم با یادآوری خاطراتشان به خنده می افتیم:

اولی پسری بود به اسم رضا جواد زاده اهل تبریز. رضا که اکنون ساکن آمریکاست دریایی از شوخی و خنده در خود داشت. یک شب در دورانی که هنوز رضا را خوب نمیشناختیم رضا با حالتی کاملا رسمی و سیاهپوش به اتاق اصغر رفت سپس در حالی که دست به سینه و سر به زیر، روی زانوانش نشسته بود خطاب به اصغر چنین گفت: جناب منصوری شنیده ایم شما مداح اهل بیتید. از فردا ایام عزاداری اباعبدالله شروع می شود. ما بچه های تبریز هیئتی تشکیل داده ایم و آمده ایم از شما بخواهیم مداحی این هیئت را بعهده بگیرید. اجرکم عندالله.

اصغر نیز در حالی که سرش را به نشان نجابت پایین انداخته بود گفت: خداوند اجرتان دهد من با کمال میل در خدمتگزاری حاضرم آیا می شود بگویید هیئتی که تشکیل داده اید نامش چیست: رضا آهی کشید و گفت: «هیئت عزاداران جرلدم (پاره شدم) یا رسول الله.» سپس یکباره قاه قاه خندید و معلوم شد قضیه کلا سرکاری بوده است.



همین رضای دوست داشتنی، رفیقی داشت به اسم کاظم اهل اردبیل که کمی هیکلش گنده بود. این دو نفر هاردی و لورل خوابگاه بودند که رفتار و گفتارشان همه را می خنداند. اصغر می گفت: یک شب که با کاظم سمت غذاخوری می رفتیم کاظم گفت: آقا اصغر در این فکرم که از دانشگاه فردوسی بروم به دانشگاه اردبیل. پرسیدم خدای نکرده اتفاقی افتاده؟ یا اساتید اینجا به نظرت خوب نیستند؟ یا نه شاید هم سطح علمی این دانشگاه را نمی پسندی؟ کاظم گفت: نه قضیه این نیست. فقط اینجا نمیتوانم خوب بخوابم.

پس از دقایقی به غذاخوری رسیدیم و روی صندلیها نشستیم. ماکارونی کاظم آنقدر زیاد بود که داشت از سینی اش بیرون می ریخت. آن شب کاظم هم غذای خودش را خورد هم نصفی از غذای من و بقیه را که در سینی اضافه مانده بود آن هم به همراه نان و ماست اضافه. پس از بازگشت به خوابگاه، دو ساعت بعد برای کاری به اتاقشان رفتم. وقتی در را باز کردند دیدم کاظم و رضا دو نفری نشسته اند با یک سینی بزرگ مقابلشان که تقریبا 15 تخم مرغ داخلش بود. پرسیدم این دیگر چیست کاظم؟ خیلی طبیعی گفت: کمی احساس گرسنگی کردیم گفتیم مقداری شام بخوریم.

نفر سوم جواد روح پرور نام داشت از ترکهای قوچان. او هم بمبی از خنده بود و اتاقشان کنار اتاق اصغر و مجید قرار داشت. وقتی .... میرفت صدایش چنان بلند بود که مثل اکو در سالن می پیچید. البته گاهی داخل اتاق هم از این کارها می کرد و اصغر از دستش کلافه می شد. وقتی هم بچه ها می خندیدند با قیافه ای طلبکارانه می پرسید: شما برای چه می خندید. آقا جان طبیعیه کاملا.

جواد آنقدر از این کارها کرده بود که دیگر حالت رسمی بودن، اصلا به قیافه اش نمی آمد. او برای اینکه نقشۀ شهری تهیه کند گاهی با مجوز دانشگاه به شهرداری می رفت. عصرها وقتی به خوابگاه برمی گشت جواد را می دیدیم که با نقشه ای لوله شده به طول یک متر در دست، کنار سالن ایستاده و با شخصی در حال گفتگو است. این صحنه هر روز تکرار می شد و برای من و مجید بقدری خنده دار بود که در سالن می نشستیم و قاه قاه می خندیدیم زیرا تیپ رسمی بودن اصلا به جواد نمی آمد.

اما خنده دارتر از آن روزی بود که قرار شد جواد بجای دکتر عبداللهی در کانون دانشگاه سخنرانی کند. بچه های تُرک زبان در کانون جمع شده بودند و من و مجید عقب سالن نشسته بودیم که یکباره دیدیم جواد پشت میکروفون رفت. من و مجید به زور توانستیم خودمان را از خنده نگه داریم. مجید گفت حتی یک ذره رسمی بودن هم به جواد نمی آید. او را فقط و فقط برای خنده ساخته اند نه چیز دیگر.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.
 (ارسال نظر)

اسماعیل و رقیه

۱۱ بازديد

این خاطره وصل است به خاطرۀ قبلی (یار غار) که با دوستم اصغر شب تا صبح در کوهی نزدیک دانشگاه اتراق کرده بودیم.

..... وقتی به خوابگاه رسیدیم (صبح چارشنبه 27 اردیبهشت 85) هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. چون خسته و بیخواب بودیم اصغر به اتاق خودشان رفت و من به اتاق خودم. همینطور که مشغول انداختن رختخواب بودم یکباره شخصی سرش را وارد اتاق کرد و محکم گفت: سلام. چشمان پُف کرده و موهای ژولیده اش چنان بود که ثانیه های اول نشناختمش ولی خوب که دقت کردم دیدم حمید ثابتی است.

حمید خوابگاهی نبود برای همین با تعجب پرسیدم این وقت صبح تو اینجا چه می کنی؟ گفت: دیروز عصر آمده بودم که یک شب پیشت بمانم ولی نبودی. هر چه منتظرت شدم نیامدی تا اینکه دیگر دیر شد و نتوانستم به منزلمان برگردم. تا چند لحظه پیش در نمازخانه دراز کشیده بودم که یکباره دیدم چراغ اتاقت روشن شد.

قضیه را برایش توضیح دادم. هم حمید و هم من هر دو خسته بودیم. چشمهایم از فرط خستگی داشتند بسته می شدند به همین خاطر هر دو خوابمان گرفت ولی یک ساعت نگذشته بود که در زدند و گفتند تلفن داری. خسته و خواب آلود رفتم سالن و گوشی را جواب دادم. از منزل بود. گفتند: پسرعمویت اسماعیل و نامزدش برای جشن عروسی به مشهد می آیند. احتمالا تا دو ساعت به ترمینال خواهند رسید. برو و آنها را به یک هتل یا مسافرخانه ببر.

آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه گفتند گوشی را گذاشتم و دوباره افتادم به رختخواب. 
سه ساعت بعد دوباره در زدند. باز خسته و خواب آلود به سالن رفتم. دوباره از منزل بود. گفتند اسماعیل و نامزدش در ترمینال منتظر تواند چرا پس نرفته ای؟ حواسم که سر جایش آمد تازه فهمیدم ماجرا چیست. حمید خوابید و من با عجله به ترمینال رفتم. وقتی رسیدم دیدم اسماعیل و رقیه نزدیک یکی از اتوبوسها ایستاده اند. با دیدنشان خستگی هایم فراموش شد. بیچاره ها یک ساعت تمام منتظرم بودند.  

اسماعیل و نامزدش سه روز در مشهد ماندند. مسافرخانه ای هم که برایشان گرفتیم سمت چهار راه شهدا بود. در این سه روز از مناطق دیدنی مشهد از جمله باغ وحش، کوهستان پارک و مقبرۀ نادرشاه دیدن کردیم. اسماعیل مقبره نادرشاه را بیشتر از جاهای دیگر پسندید زیرا به مکانهای تاریخی بیشتر علاقه داشت.


باغ نادر شاه مشهد


در حالی که اسماعیل و رقیه مشغول دیدن از جاهای مختلف در مقبره بودند من هم کتابی خریدم که حاوی چند حکایت از نادرشاه بود. یکی از آنها «نادرشاه و کودک باهوش» نام داشت. این حکایت شیرین، طوری توجهم را جلب کرد که بعدها آن را به شعر کشیدم.

برای خواندن آن شعر (اینجا) کلیک کنید.

پس از ساعتی گشت و گذار، از پارک نادرشاه بیرون آمدیم. هنگام خروج، راننده ای دیدیم که صدا می زد شاندیز، طرقبه، فردوسی، هر مسیر سیصد تومن. تا این مبلغ را شنیدیم سوار شدیم و راننده حرکت کرد اما هر چه جلوتر می رفتیم راننده از مبلغ بیشتری حرف می زد طوری که نزدیک پارک ملت به بیست هزار تومن رسید. آنجا بود که فهمیدیم منظور راننده از مسیر، کیلومتر بوده است.

ناچار همانجا نزدیک پارک ملت پیاده شدیم. پس از پیاده شدن در حالیکه قاه قاه میخندیدیم به پارک ملت رفتیم. اسماعیل گفت: فکر کنم اگر کمی هم جلوتر می رفتیم مبلغ به صدهزار تومن می رسید. گفتم عیبی ندارد لااقل جای خوبی پیاده شدیم. پارک ملت هم خودش یکی از بهترین جاهای مشهد است.


نمایی از پارک ملت مشهد



روز سوم اسماعیل و رقیه از مشهد رفتند و من خوشحال از اینکه یکی از فامیلهایم را در مشهد دیده بودم به دانشگاه برگشتم. دانشگاهی که پس از پدر، تنها پناه من برای رسیدن به آرامش بود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

یار غار

۶ بازديد
بهار 85 بود و من آخرین ترمم را در دانشگاه فردوسی می گذراندم. آن ترم اوقات بیکاری ام فراوان بود به همین خاطر  با دوستی به نام اصغر منصوری (اهل مراغه) شبها شب نشینی می کردیم و روزها می خوابیدیم. اصغر هر شب به اتاق من می آمد و با صدای قشنگی که داشت اشعار عارفانه می خواند و من مثل ابر بهار اشکم سرازیر می شد.

گاهی نیز در پشت بام خوابگاه، زیراندازی پهن می کردیم و همین کار را آنجا انجام می دادیم زیرا مشهد و دانشگاه فردوسی در آن ارتفاع، دیدنی تر و لذتبخش تر بود. یک روز محمود عیوض لو از بچه های جغرافی گفت ما هر صبح قبل از طلوع برای ورزش به کوهی در پشت خوابگاه می رویم اگر دوست داشتید شما هم بیایید. از فردای آن روز با اصغر به آنها پیوستیم. کفش کوهستان پوشیدیم و یک ساعت مانده به طلوع آفتاب حرکت کردیم. از خوابگاه تا بلوار پیروزی دویست متر فاصله بود. بعد از آن نیز به نرده های بلندی می رسید که مرز دانشگاه و بیرون محسوب می شد. 

به علت بلندی نرده ها رفتن به بیرون امکان نداشت ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. از همانجا بالا رفتیم و رسیدیم به بلوار پیروزی که خانه ها و ساختمانهایی لاکچری داشت. چند کوچه و خیابان دیگر را که انبوه درختان توت در آنها خودنمایی می کرد رد شدیم سپس به کوهی رسیدیم. کوه زیاد هم بلند نبود ولی منظره بسیار قشنگی داشت.

پای کوه زنان و مردان دیگری نیز دیدیم که برای کوهپیمایی آمده بودند. همراهشان از دامنه بالا رفتیم و نفس نفس زنان به قله رسیدیم. خورشید کم کم داشت طلوع می کرد و منظره اش در افق بسیار تماشایی بود. همه روی سنگها نشستیم و طلوع خورشید را در آن سوی مشهد تماشا کردیم.

در مسیر برگشت سراغ درختان توت رفتیم. از هر مدل توت که شما فکر کنید آنجا وجود داشت حتی شاه توت. گرچه اردیبهشت بود ولی توتهای مشهد رسیده بودند در حالیکه توتهای آذربایجان تیرماه می رسند. آن روز در خلوت خیابانهایی که حال و هوای صبحگاهی داشتند کلی توت خوردیم سپس با دو عدد بربری تازه به خوابگاه رفتیم. صبحانه ای هم که خوردیم املت بود.

از آن روز به بعد، کار هر روزمان همین بود تا اینکه یک روز مسیر برگشتمان را تغییر دادیم که منجر شد به یافتن غاری کوچک. غار به اندازه یک اتاق بود ولی چشم اندازش چنان وسیع و زیبا بود که تمام مشهد را پوشش می داد. نیز چند درخت توت نزدیکش روییده بودند که می شد از توتهایشان خورد به همین دلیل لحظاتی آنجا نشستیم و اصغر شروع به خوانندگی کرد.

موقعیت غار و کوه در پشت خوابگاه فجر


یک روز با اصغر تصمیم گرفتیم برای یک شب هم که شده، شب نشینی خود را ببریم کنار آن غار. برای این کار یک چادر و مقداری وسایل نیاز داشتیم. بعد از ظهر سه شنبه 26 اردیبهشت در حال آماده کردن وسایل بودیم که به اصغر گفتند تو را برای برگزاری یک مراسم مهم نیاز داریم. آن روز قرار بود دکتر ناصر پورپیرار با موضوع تاریخ تخت جمشید در دانشگاه فردوسی سخنرانی کند. چون بچه های تبریز مسئولیت مراسم را داشتند آمده بودند تا از اصغر بخواهند در شروع مراسم قرآن بخواند ولی اصغر نپذیرفت و گفت ما  قرار است به کوه برویم.

با اصغر وسایل لازم را برداشتیم و در حالیکه دانشجویان محل سخنرانی را به آتش کشیده بودند ما بی خبر از اوضاع به سمت غار می رفتیم. وقتی کنار غار رسیدیم چادرمان را علم کردیم و نشستیم. طبیعت کوه بسیار تماشایی بود و با صدای اصغر که در کوه می پیچید زیباتر و زیباتر هم می شد. شبی بود بسیار خاطره انگیز. آنقدر آنجا ماندیم که دیگر پرندگان کوهی نیز با ما همصدا شدند.

ساعتی مانده به اذان، فردی کنار چادرمان آمد. با صدایی لرزان و عجیب و غریب از ما پرسید: آیا شما نگهبان این کوه هستید؟ اصغر گفت نه ما فقط اینجا اتراق کرده ایم. راستش کمی ترسیده بودیم زیرا اول خیال کردیم آدم خطرناکی است ولی پس از رفتنش فهمیدیم فقط یک معتاد بود زیرا دنبال کبریت می گشت.

با شنیدن اذان و وزش نسیم صبحگاهی کم کم وسایلمان را جمع کردیم. همینطور که از کوه پایین می رفتیم یک عدد سگ مگس به من و اصغر چسبید و دست از سرمان بر نمی داشت. گاهی روی سر من می نشست و گاهی روی سر اصغر، طوری که تا رسیدن به پایین کوه ما را کلافه کرد.

پس از خلاصی از دست سگ مگس، به بلوار پیروزی رسیدیم. هنوز مردم همه خواب بودند و خیابان، رنگ و بوی صبحگاهی داشت. در حالی که گیج و منگ با اصغر سمت دانشگاه می رفتیم همشهری اصغر را دیدیم که آدمی بسیار خشک و مذهبی بود. اصغر به او سلام کرد ولی او چنان خشک و بی احساس از کنارمان رد شد که ما را کلافه تر ساخت. اصغر که ماتش برده بود لبش را گاز گرفت و گفت: «این مردک هم ما را به چیزش پیچانده.» البته به ترکی گفت اما اگر به فارسی سانسورش کنیم تقریبا همین جمله می شود. این اولین بار بود که چنین چیزی از زبان اصغر می شنیدم. باقی جریان را در خاطرۀ بعدی بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دوستم اصغر منصوری

تنهای خوابگاه

۹ بازديد
اسفند 84 رو به پایان می رفت و نوروز 85 کم کم داشت از راه می رسید. آن سال آخرین سال تحصیلی ام در مشهد بود و دلم می خواست نوروز را در مشهد بمانم به همین خاطر در تماسی که با مادرم داشتم گفتم امسال برای تعطیلات به یامچی نخواهم آمد.

چون هر سال خوابگاه فجر پنج را به مسافران نوروزی می دادند از دوستم محسن کرابی که در فجر 3 سکونت داشت خواستم اتاقش را در ایام نوروز به من بدهد. محسن کلید اتاقش را داد ولی گفت: شنیده ام ایام نوروز ماندن در خوابگاهها ممنوع است. بهتر است قبلا از مسئولین دانشگاه برای ماندنت مجوز بگیری.

ظهر آن روز به فجر پنج رفتم تا وسایلم را به اتاق محسن بیاورم سپس برای کسب مجوز سری به دانشکده زدم. در دانشکده با درخواستم موافقت نکردند و گفتند باید برای تعطیلات به شهر خودتان برگردید ولی دیگر دیر شده بود. آن روز به هر آژانسی که سر زدم گفتند برای تبریز نه بلیط قطار داریم نه بلیط اتوبوس، همه پر شده اند. به همین خاطر تصمیم گرفتم پنهانی در خوابگاه بمانم.

25 اسفند تک و توک افرادی در خوابگاه دیده می شد ولی شب بیست ششم حتی پرنده هم در فجرهای پایین پر نمی زد و تنها صدایی که می شد شنید صدای پشه ها بود. فقط من بودم و چهار خوابگاه بزرگ با راهروها و سالنهایی کاملا خاموش که همچون شهر ارواح درونشان قدم می زدم. باورم نمی شد اینجا همانجایی است که چند روز پیش از هر گوشه اش نوایی به گوش میرسید.

فجرهای اول تا چهارم داخل فنسی بزرگ محصور بودند ولی فجر پنج، تافته ای جدابافته بود که سیصد متر با آنها فاصله داشت. چون ممکن بود نگهبان فجرها مرا ببیند روزها اصلا از اتاق بیرون نمی آمدم. غذایی هم که می خوردم اکثرا یا برنج طارم بود یا تخم مرغ. وقتی در فجر پنج بودم دوست شمالی ام مهدی عمویان آن برنج را هدیه کرده بود.

29 اسفند نان و میوه ای که داشتم تمام شد و به مشکل برخوردم. باید برای خرید به بیرون از دانشگاه می رفتم اما این کار اصلا آسان نبود. اولا فجرهای چهارگانه درون فنسی بلند محصور بودند و از نگهبانی آنها هم نمی شد عبور کرد زیرا به علت ممنوعیت، آنها خیال می کردند کسی درون خوابگاه نیست. ثانیا اگر رد هم می شدم، هنگام برگشت مانع از ورودم می شدند به همین خاطر نقشه ای کشیدم.

پشت فجر پنج، خیابانی بیرون از دانشگاه قرار داشت که می شد از آنجا خرید کرد. یکبار که با داوود و نوروز در آن خیابان بودیم برای اینکه راهمان کوتاه شود از نرده ها داخل دانشگاه پریدیم. آن نرده ها دویست متر با فجر پنج فاصله داشتند.

برای نجات از گرسنگی و رفتن به آن خیابان، باید فنسی را که دور خوابگاهها بود می بریدم. تنها وسیله ای هم که برای بریدن داشتم یک عدد کارد کوچک آشپزخانه بود. (نوع اره ای) برای اینکه ببینم چه باید کرد شب اطراف خوابگاه را گشتم. مناسبترین قسمت برای بریدن، فنسی بود که سمت خوابگاه دختران (خوابگاه پردیس) قرار داشت. در این سمت گل و گیاهی فراوان به فنس چسبیده بودند که باعث می شد موقع کار دیده نشوم. علاوه بر این پس از گشودن راه، می شد قسمت بریده شده را با گل و گیاه مخفی کرد تا جلب توجه نکند.

پس از بررسی، شروع به بریدن کردم ولی سیم فنس، قدر یک خودکار کلفتی داشت. وقتی کارد را در آن کشیدم صدایش بلند شد و نگهبانی خوابگاه دختران از صدایش بیرون آمد. وجود نگهبانی دختران در روبرو که سی متر با فنس فاصله داشت کار را مشکل کرد این بود که دوباره به اتاق برگشتم تا فکری دیگر بکنم.

موقعیت فجرهای چهارگانه به همراه فجر 5 و خوابگاه دختران


فنس کشیده شده دور خوابگاه های فجر 



آن روزها رادیویی کوچک داشتم که تنها مونسم در خلوت آن خوابگاه بود. همچنان که ناامید پیچ رادیو را می چرخاندم یکباره روی شبکه ای افتاد که در مورد پروازهای نوروزی به مشهد حرف می زد. گوینده می گفت: پروازهای نوروزی به مشهد این روزها زیاد شده سپس به زمان پروازها اشاره کرد. حساب کردم دیدم فردا شب از ساعت 9 تا 10، چهار پرواز در مشهد به زمین خواهد نشست. این بود که فکری به ذهنم رسید.

شب فردا ساعت نه سراغ همان فنس رفتم و منتظر شدم. هواپیمای اول که رسید، کارد را روی فنس گذاشتم و شروع کردم به بریدن. تا صدای هواپیما قطع شود چند دقیقه ای زمان برد و من قسمتی از فنس را بریدم سپس دوباره منتظر شدم. به همین ترتیب هر هواپیما که از راه می رسید شروع می کردم به بریدن و با رفتنش دست از بریدن می کشیدم تا اینکه پس از حدود چهل دقیقه تلاش سیم فنس کاملا بریده شد.

پس از بریده شدن فنس، سیمهای بافته شده به هم را جدا کرده، راهی بقدر عبور یک نفر از آن ایجاد کردم. البته یک گیره هم برای بستنش ساختم تا پس از عبور من، بریده شدنش برای دیگران معلوم نشود. دیگر خیالم کاملا آسوده شده بود به همین خاطر سمت فجر پنج رفتم که نزدیکش مسافران نوروزی در حال ورود و خروج بودند.

پس از توقفی کوتاه نزدیک فجر پنج، از نرده هایی که در دویست متری پشت آن قرار داشت وارد بلوار پیروزی شدم. گرچه بلند بودند ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. آن شب هر چه را که لازم بود خریدم سپس بی آنکه کسی متوجه شود از همان مسیر برگشتم به خوابگاه.

از آن شب به بعد هر موقع چیزی لازم می شد همین کار را تکرار می کردم. یک روز هم از همین مسیر به حرم رفتم. (دوم فروردین) حرم آن روز بسیار بسیار شلوغ و پرجمعیت بود طوری که در خیابان شهدا، یک ساعت میان جمعیت گیر کرده بودم. فشار جمعیت آنقدر بود که حدود ده متر بدون اینکه پایم در زمین باشد مرا به جلو برد. از میدان شهدا به آن طرف نیز پر بود از چادرهایی که در پیاده رو و فضاهای سبز دیده می شدند. آن روز از خیابان، تلفنی هم به حمید ثابتی زدم تا اگر وقت کرد روزی پیش من به خوابگاه بیاید.

پس از ماجرای حرم، شب دوباره از راه فنس به خوابگاه برگشتم. خوابگاه همچنان غرق در سکوت و خاموشی بود. شبها در سکوتی که سایه افکنده بود قدم می زدم و به دورانی می اندیشیدم که پدر هنوز زنده بود. گاهی در این سکوت مرموز، شعری می سرودم و گاهی هم به یاد پدر اشکی از چشمم سرازیر می شد و زمان می گذشت.

روزی که وسایلم را به اتاق محسن می آوردم نامه ای به دیوار اتاقم در فجر پنج زدم و از مسافر نوروزی خواستم اگر تلفنی به من شد بگوید که من در فجرهای پایین هستم ولی ظاهرا کسی پاسخشان را نداده بود و خانواده نگران شده بودند. دلم می خواست یواشکی از مسافری که ساکن اتاقم شده است بپرسم آیا کسی از خانواده یا دوستان به من زنگ زده یا نه؟ به همین خاطر تصمیم گرفتم سری به فجر پنج بزنم.

عصر ششم فروردین با مسافرانی که در رفت و آمد بودند وارد فجر 5 شدم ولی نگهبانی فجر پنج مرا نگه داشت. پس از پرس و جو فهمید من از دانشجویان همین خوابگاهم و به ممنوعیت ورود دانشجویان به خوابگاه در ایام نوروز اشاره کرد سپس گفت: من به ماشین نگهبانی می گویم شما را به بیرون دانشگاه ببرد. لطفا تا پایان تعطیلات دیگر درون خوابگاه و حتی دانشگاه نیایید.

ماشین دانشگاه مرا برد و در پارک ملت پیاده کرد ولی من جایی برای ماندن نداشتم به همین خاطر در تاریکی شب دوباره از همان مسیر که برای خرید نان می رفتم به خوابگاه برگشتم. این ماجرا باعث شد آقای حیدری که او هم از نگهبانهای شیفت در فجر پنج بود به سکونت پنهانی من در خوابگاه پی برد ولی بخاطر صمیمیت شدیدی که باهم داشتیم صدایش را در نیاورد تا مبادا مشکلی برایم ایجاد شود.

از آن شب به بعد سعی می کردم جز برای مواقع ضروری بیرون نروم و اکثر وقتها در خوابگاه بودم تا اینکه شب نهم فروردین رسید. شب نهم سراغ کیوسک تلفنهایی که وسط فجرهای دوم و سوم قرار داشت رفتم. روزهای اول از ترس اینکه مبادا نگهبانی در آن طرفها باشد سمتشان نمی رفتم. همین طور که گوشی را دستم گرفته بودم در سکوت شب و در حالی که صدای پشه ها به گوشم می رسید صدایی را شنیدم که قدم زنان به آن سمت می آمد.

از ترس و استرس همانجا میخکوب شدم و چشمانم را بستم. سعی می کردم اصلا حرکتی نکنم بلکه متوجه بودنم در آنجا نشود تا اینکه یکباره صدای بلندی شنیدم که گفت: سلام آقا صمد. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم شخصی با چند عدد نان و کنسرو در دست، مقابلم ایستاده. خوب که دقت کردم دیدم موسی برزین دانشجوی حقوق و از بچه های ترک زبان تهران است. موسی برزین اکنون ساکن آنکارا و یکی از مهمترین کارشناسان ایران اینترنشنال در شبکه های ماهواره ای است.

از دیدن موسی در آن شب سراسر سکوت و تنهایی، بسیار شادمان شدم. پرسیدم مگر تو هم در خوابگاه بودی. گفت: نه من و رضا جواد زاده (که او نیز الان ساکن آمریکاست) همین امروز از شهرستان رسیده ایم. تعطیلات طولانی نوروز ما را کسل کرده بود. سوال کردیم گفتند بعد از نهم فروردین ورود به خوابگاه آزاد است به همین خاطر کمی زود برگشتیم تا خوابگاه ساکت و خلوت را هم تجربه کرده باشیم.

آن شب با موسی برزین به اتاق او در فجر یک رفتیم و شامی دوستانه در کنار رضا جوادزاده خوردیم. رضا پسری بود کاملا شوخ طبع که ماجراهایش را در خاطراتی دیگر نیز نقل کرده ام. یک شب رضا گفت دیگر نمی توانم در اتاق خودم بخوابم. موسی پرسید چرا؟ رضا گفت: سه تا از اتاقهای همسایه، بدون اینکه ساعتهای زنگدارشان را خاموش کنند رفته اند. هر ساعت دو بار در شبانه روز، آن هم به مدت یک ساعت زنگ می خورد. یکی روی ساعت 3 تنظیم شده یکی 5 و دیگری 9. در رختخواب تا می خواهد چشمانم گرم شود اوّلی زنگش به صدا در می آید و تا چهار صبح، یکریز زنگ می زند. ساعت پنج هم دومی شروع می کند و ساعت 9 سومی. حتی ظهر هم که می خواهم بخوابم همین برنامه تکرار می شود زیرا ساعتی که روی 3 تنظیم شده یکبار هم 3 بعد از ظهر زنگ می زند و به همین ترتیب 5 عصر و 9 شب. دیگر کلافه شده ام.

آن شب و شبهای دیگری که باهم بودیم فهمیدم موسی و رضا به فرهنگ آذربایجان بسیار علاقمندند و حرفهای قشنگی از زبانشان می شنیدم که خود بخود مرا نیز به این فرهنگ علاقمند ساخت. موسی لپتاپ داشت و آدمی بود بسیار اهل تحقیق و مطالعه. شبهایی که باهم بودیم در لپتاب موسی چند سریال ترکی تماشا کردیم که مهمترینشان سریال «قاچاق نبی» بود. این دو رفیق، انسانهایی بودند بسیار ارزشمند و گرانبها ولی افسوس که روزگار مرا از این دو یار فرزانه جدا ساخت. به رفاقتی که با آنها داشتم افتخار می کنم و آرزو دارم هرجای دنیا که هستند سلامت باشند و پیروز.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

رضا جوادزاده و موسی برزین در دوران دانشجویی


موسی برزین در شبکه ایران اینترنشنال